ساعت پنج صبحه آلارم گوشیت زنگ میخوره...داره خودشو میکشه که بیدارت کنه ...اما تو خیلی ریلکس بلند میشی و دهنش رو می بندی تا ده دقیقه ی دیگه!...همین که چشماتو رو هم میذری دوباره زنگ میخوره ...ده دقیقه به فاصله ی یه چشم به هم زدن گذشت! خیلی خوابت میاد ...گوشیو خاموش می کنی و دوباره میگیری می خوابی! یه هو از خواب بلند میشی می بینی همه دارن اماده میشن برن سر کار و درس...صبح بیدار نشدی و کارات عقب افتاده ان...از همین الان استرست شروع میشه ...سریع آماده میشی که بری مدرسه...
توی مدرسه معلما پشت هم میان و میرن...مشاور مواخذه ات میکنه و میگه چجوری با ساعت مطالعه ی کم ترازت خوبه؟بدتر از همه معلمایی که بعضی از اونا مثل معلم ((ف)) فقط بلدن روحیه ات رو سست تر کنن!یک ساعت و نیم میگذره ...معلم توی این مدت حتی یه سوالم حل نکرده..فقط تخته رو پر کرده از فزمول! یه هو بیست تا فرمولو با هم میگه و توقع داره همون لحظه همه رو حفظ کنی...سرت رو میذاری روی میز ..همین میبینه سرت روی میزه بلندت میکنه و میگه بیا این تست رو حل کن...نمی تونی... بهت میگه به جای پیش دانشگاهی باید بری پیش دبستانی ! عصبانی میشی...
زنگ بعد و زنگ بعد و بعد تر میان و میرن...ساعت دو ونیمه باید بیای خونه...تو راه به این فکر میکنی که چجوری باید کاراتو راست و ریس کنی ...میرسی درسا رو بخونی یا نه؟..ساعت سه هست...نهار میخوری و کمی استراحت می کنی شروع میکنی به درس خوندن ..توی هر خطی که داری میخونی به این فکر میکنی که عایا نتیجه میده؟میشه؟ امکان داره؟...دو روز دیگه آزمون قلمچی داری اما هنوز بعضی درسا رو نرسیدی تموم کنی...یه کم بیشتر بیدار می مونی تا خواب موندن صبح رو جبران کنی...سر کتابا خوابت می بره...
ساعت پنج صبحه...آلارم گوشیت زنگ می خوره ..دراه خودشو می کشه تا بتونه بیدارت کنه... اما تو خیلی ریلکس بلند میشی و دهنش رو. میبندی تا ده دقیقه ی دیگه...ده دقیقه ی دیگه گوشیتو خاموش می کنی و می خوابی!..
زندگی یه کنکوری :دی
من نمی تونم یک چنین زندگی یکنواختی رو تحمل کنم...شاید خنده دار باشه اما گاهی می شینم گریه میکنم...
اینکه خانواده رو از صبح تا شب نمی بینی ...فیلمایی که دوست داری نمی بینی...تابلو هایی که دوست داری رو قلم نمی زنی..و شعرایی که تو دلت هستن رو نمیگی...
بر آ ای آفتاب صبح امید...
پ.ن: زیست را صد زده ام...فیزیک را 3!