کم کم میرود پاییز...
نمی دانم چندبار دیگر رفتنش را به تماشا خواهم نشست...
کودک تر که بودم همگی کنار هم آمدن زمستان را جشن می گرفتیم...
چندین انار را می آوردیم و شانس خود را با آن ها اندازه می گرفتیم!!
هر چه انار قرمز تر ،شانس و اقبال بیشتر...پدرم همیشه برنده می شد...
و من همیشه بازنده...!!
دلم برای این بازی های دوران کودکی تنگ شده است...
نمی دانم چرا جهان به بزرگ شدنم اصرار دارد..؟!
+فال حافظ من این گونه به پایان می رسد:
چو دل در زلف تو بسته است حافظ به این سان کار او در پا میفکن
می اناری را می کنم دانه..
به دل می گویم:
خوب بود این مردم
دانه های دلشان پیدا بود..
می پرد در چشمم آب انار
اشک می ریزم...
مادرم می خندد
سارا هم...!!!
(این پست رو از آرشیو دو سال پیش وبلاگ قبلیم بیرون کشیدم...یادش بخیر...)