رودربایستی داریم با خودمان..قبول کنید...مثلا درست است که من به خودم قول داده ام پزشکی قبول شوم اما وقتی فکر می کنم می بینم اگر یک سری اتفاقات نیفتاده بودند من سمت پزشکی نمی رفتم...احتمالا تصمیم می گرفتم که یک نویسنده شوم...یادم هست که یک بار در یک مسابقه ی نویسندگی شرکت کرده بودم...از هر استان یک نفر آمده بود..محل برگزاری مسابقه هم مشهد بود...بچه هایی که آن جا بودند همه می دانستند که بعد ها میخواهند بروند رشته ی انسانی..خب بخاطر اینکه همه شان عاشق ادبیات بودند...در این بین وقتی از من پرسیدند دوست داری در آینده چه کاره شوی من با غرور تمام و با صدایی بلند از رویاهای خودم گفتم و از روپوش سفید پزشکی که آرزویش را داشتم...همگی انگشت به دهان مانده بودند که چرا من باید بروم رشته ی پزشکی...! دبیر همان جشنواره (عرفان نظر آهاری)که که نویسنده ی خیلی خوبی است به من گفت باید بروم تست صدا بدهم...می گفت من توانایی اش را دارم...سال های بعد هم چندبار پیشنهاد شد که بروم تست صدا بدهم.. اما من هدفم را چیزی دیگری می دانستم..در آن زمان کلاس خوشنویسی هم می رفتم..از همه کوچکتر بودم و مدرک های خوشنویسی را یکی پشت یکی دیگری می گرفتم..استادم همیشه فکر می کرد که من خوشنویس بزرگی خواهم شد...اما من خوشنویسی را فقط برای دلم انجام می دادم ..من هدفم را چیزی دیگری می دانستم!...وقتی کلاس زبان می رفتم استاد زبان می گفت تلفظم خیلی خوب است...فکر می کرد که من نمره ی خوبی در آزمون آیلتس می گیرم...
اما...
اما کنکور شروع شد.... و من یک سال باید یادم برود شعر بگویم..
یک سال باید قلمم را کنار بگذارم.... در حالیکه تنها یک آزمون از 9 آزمون خوشنویسی برای گرفتن مدرک ممتاز باقی بود...
یک سال باید کلاس زبانم را کنار بگذارم...در حالی که بعد از شش سال تنها سه ترم دو ماهه باقی مانده بود...
یک سال نمی توانم شعری بخوانم..در حالیکه همین امسال به من پیشنهاد دادند تا مجری یک برنامه ی تلویزیونی باشم...
من سفت و محکم به کنکورم چسبیدم...به آرزویم...
اینکه از همه ی آن چیزها بگذری و باز هم نتیجه ی دلخواهت را نگیری یعنی مرگ!... و من هربار که آزمون قلمچی می دهم خراب شدن آرزوهایم را جلوی چشمانم می بینم...!